دارم اینجا میپوسم. آنقدر خاک خوردهام که گرد زمان روی سقف خانهام نشسته است. سقف خانهام زیر پای دیگران است و هر از گاهی، پنجشنبهای، جمعهای کسی سنگ قبرم را شستوشو میدهد.
اینجا مردهها آرزو میکنند که ای کاش هر روز، پنجشنبه و جمعه باشد، اما باور کن برای من فرقی ندارد! وقتی تو نمیآیی، ای کاش دو روز آخر هفته را خواب باشم و بیشتر مرده باشم! وقتی نباشی، میخواهم نباشم و چیزی نبینم، اما از دست روحم کلافه میشوم؛ او میبیند و به من منتقل میکند. بعضی وقتها دوست دارم روحم را خفه کنم! دودستی!
گریه نکن! همین که پس از سالها آمدی، خوب است. خوبم! خوب من! اشکهایت که روی سنگ قبرم میریزد، قلبم را به ضربان میآورد و دل سنگ را هم میشکند.
امروز، وقتی از دور میآمدی و گامهایت را روی سقف خانههای همسایههایم میگذاشتی، حس آشنا، دور و غریبی داشتم. آن دنیا هم که بودم، آهنگ قدمهایت مثل صدای تپش قلب بود؛ صدای زندگی و تپشی آرام.
امروز از دور که به سمت قبرم میآمدی، خودم را گم کرده بودم. به دست و پای روحم افتادم که: «تو را به ارواح همه این مردهها، لحظهای با من باش، برگرد، من به تو احتیاج دارم، باید تکانی به خودم بدهم. کسی دارد میآید که همه این سالها چشمم به راه آمدنش پوسید.»
روح سرکش من اما دورتر از همیشه ایستاد و من دیدم که روحم گریه میکند. یادم هست آن دنیا هم که بودم، روح من با تو بود! و من همان دنیا هم بعضی وقتها، نه! بیشتر وقتها مرده بودم! اصلاً نبودم، چون روحم با تو بود.
و حالا که بالای سرم و کنار سنگم نشستهای، من و روحم هر دو عذاب میکشیم که دستمان به دست تو نمیرسد؛ هرچند آن دنیا هم نرسید! و حالا ما از دست رفتهایم. از دست شما! دستم دارد میپوسد و شاید تا حالا پوسیده باشد. دستی به خاک زیر پایت بزن و مشتی خاک بردار تا شاید ذرهای از خاک من و دست پوسیدهام با انگشتهایت بازی کند و از لابهلای آنها باز به زمین برگردد و چه حس خوبی به من «دست» میدهد وقتی دست خاک شدهام به دست تو میرسد!
چه خوب شد که آمدی. من اینجا هر شب مثل آدمهایی که «کشته، مرده کسی هستند!» آرام و قرار ندارم. مردههای دیگر از دستم عاصی شدهاند. میگویند شبها روح من در خواب (در خواب من) راه میرود و مدام اسم کسی را صدا میزند.
من هنوز هم بعضی وقتها روحم را به سراغ تو میفرستم تا از دور، قدم زدنها و گام برداشتنهایت را تماشا کند. تا بر بام تو بنشیند و به «چشمهایت» خیره شود و به جای من اشک بریزد.
من تمام این سالها که اینجا خاک شدهام، به این فکر میکنم که «باید فردا تو را حتماً به بهشت ببرند!» راستی! مرا کجا خواهند برد؟ مهم نیست. به جهنم! اما میگویند اگر کسی به بهشت برود، دیگر روی جهنم را نمیبیند.
و بعد تو را به بهشت میبرند و من (چه در بهشت و چه در جهنم باشم) آرزو میکنم که ای کاش درختی باشم که تو زیر سایهاش آرام بگیری. ای کاش در میان آن همه رود و نهر روان، من جوی آب کوچک و چند شاخهای باشم که از زیر پای تو میگذرد و چشمهای باشم که زیر پای تو میجوشد. آری! میجوشم... مثل آن دنیا، یادت هست؟ چقدر «تشنه» تو بودم همیشه. و فردا اگر جوی آبی زیر پای تو باشم و وقتی از حرارت تو عبور کنم، تمام خودم را خواهم نوشید! بیآنکه خدا بداند!
و شاید من تنها کسی باشم که فردا از بهشت رانده شوم! آخر، من هم آدمم!
نوشته شده در روزنامه ایران مورخ 29 اردیبهشت 1389 توسط مهدی جابری